باسلام خدمت شما پرسشگر محترم لازم به تذکر است که پاره اي از عرفان هاي مطرح طبيعت گرا (مانند تائوئيسم و شمنيسم)، پاره اي ديگر انسان محور (مثل هندوسيم و بوديسم ـ که دومي اصولاً الحادي محسوب مي شود) و پاره اي هم خداگرا محسوب مي شوند، مثل عرفانهاي اسلامي و مسيحي و يهودي. با عنايت به وسعت بحث و محدوديت موقعيت، به اختصار به برخي از ويژگيهاي و آموزههاي عرفان هاي کاذب اشاره ميشود: 1 ـ در معنويت هاي نوگرا، به جاي آنکه انسان به خضوع در برابر خداوند بي همتا فراخوانده شود به کرنش در برابر موجودات ضعيف و محدود دعوت مي شود. فطرت پرستش در انسان که در جستجوي کمالي نامحدود است با پديده هاي مادي سرگرم مي شود و حتي گاهي اين فطرت با پرستش انساني ضعيف ـ که خود را در جايگاه خدا مي بيند ـ مانوس مي شود. به عنوان مثال سايبابا ـ مدعي پرطرفداري که هم اکنون در هند به سر مي برد ـ مي گويد: خداي خالق در او حلول کرده است. وي که خود را برهما، خالق هستي بخش مي داند ، مردم را به کرنش و پرستش در برابر خويش فرا مي خواندو با اين اشعار و اذکار مريدان خود را به خويش توجه مي دهد: خودتان را محصور من بدانيد و به من مشغول باشيد... مثل کودکي پرورش تان دادم وقتي خانم جواني شديد شريک زندگي شما شدم تا دوست تان بدارم و حافظتان باشم. دو پسر زيبا به شما دادم تا انها را دوست بداريد و ستايش کنيد. بيا عشق مرا بپذير و خودت را رها کن عشق من مثل دريا نامحدود است مرا واقعاً قبول کن مثل مادرت من آمده ام تا سعادت بدهم اشعار بالا نمونه اي از پيام صدها مسلکي است که بشر تشنه امروز را به خود مشغول داشته است. در اين مرام ها توحيد محوري جاي خود را به انسان محوري و در نتيجه به مريد پروري داده است. 2 ـ عرفان هاي کاذب فقط در صدد پاسخگويي به بعضي از ابعاد وجود انساني اند. به عبارتي ساحت گسترده روح انساني را در يک و يا حداکثر چند جنبه محدود مي بينند . بماند که از اقناع حقيقي همان يک جنبه هم وا مانده اند و پاسخ درستي به شاخه مورد تاکيد خويش نداده اند. به جرات مي توان گفت تمامي مکاتب نوظهور ـ سرجمع ـ نتواسته اند به اندازه اين شعار حسين بن علي (ع) «هيهات منا الذله» در تاريخ، شور و حرارت ايجاد کنند. شعاري که سرنوشت بعضي ملتها را عوض نموده است و آنها را جهت گرفتن حق خويش و مبارزه با ظلم بسيج نموده است. همان حسيني که در شب عاشورا به همراه ياران و نزديکان خويش تا صبح شب زنده داري و به عبادت و راز و نياز و خلوت با خداي خويش مشغول بوده است. براستي برنامه اصلاح جامعه و برپاکردن اجتماعي سالم و صالح ـ نه فقط افراد خوب ـ در مکتبي مثل فالون دافا چه جايگاهي دارد ، مرامي که با اين جملات و توصيه ها ظلم پروري و ظالم پروري را در جامعه تئوريزه و نهادينه مي کند: «وقتي کسي به شما ناسزا گفته يا لگد مي زند فقط لبخندي بزن و به او بگو ادامه بده تو در اين مدت داري به من تقوا مي دهي و من تکه اي از آنرا به تو بر نخواهم گرداند. (هنگجي لي. شوآن فالون ص 397) معلوم مي شود حقيقتي به نام کرامت انساني و بزرگواري روح در اين مرام اصولاً پذيرفته نيست تا چه رسد به اينکه برنامه اي براي پرورش اين بعد الهي داشته باشد! گروه ديگري متوجه جنبه ديگري از روح انساني شده اند و بساط ديگري گسترده اند و به ترويج شيطان پرستي روي آورده اند . روشن است انساني که مشتاق جنبه جمال حقيقت است، متمايل به فهم ابعاد جبروتي و جلال حق هم هست . گروههايي از متال، با ايجاد ذهنيتي وحشت گرا در مخاطبين خود، قلوب تشنه هيبت حق را هدف قرار داده اند و با ايجاد رعب و وحشت و ترس به اين جنبه از روح انساني پرداخته اند . مرلين منسون از رهبران بلک متال در معنويت مورد علاقه خويش، در صدد القاي لذتي است که دلهاي مشتاق هيبت حق در پي آنند. همين ترس و وحشت و رعب کم نظير است که آثار و محصولات منسون و همفکرانش را براي بعضي از افراد، دلپذير و جذاب ساخته است. انساني که در پي ادراک هيبت و عظمت و کبريايي خداوند متعال است بدين سان با توجه به غلبه شيطان رام مي گردد. بسياري از کليپ هاي منسون ـ که در زمره البوم هاليوود است ـ درباره افرادي است که در صدد توسل به شيطان اند و مي خواهند با تمسک به قوه هاي پليد در طبيعت به مقاماتي برسند . منسون در آثارش مي خواهد به مخاطب بفهماند که نيروهاي شيطاني و شرارت هاي طبيعي ، نيروهاي غالب درجهان اند و خير و خوبي وابعاد الهي مغلوب و شکست خورده اند . بايد پرسيد آيا صفات زيباي انساني و فضيلت هاي اخلاقي درانسان مرده است که منسون اصلا آنها را نمي بيند و يا دائما مغلوب و شکست خورده مي پندارد؟ در بعضي ازمرام ها، تعاليمي ترويج مي شود که محيط مقدسي همچون کانون خانواده از اساس تخريب مي شود. تاسف بارتر آنکه اين تعاليم به نام عشق به خورد مخاطب داده مي شود يعني با نام صداقت و محبت، مرامي به نام «وفا» لگدکوب مي شود که در نتيجه نه خانه اي مي ماند و نه خانواده اي، لاجرم مي ماند مرد و زن سرگردان به دنبال عشق موهوم. حقيقت اين است که آنچه اشو ( از رهبران عرفان جنسي ) به نام عشق به پيروان خود تعليم مي دهد غريزه تنوع طلبي جنسي و شهواني است که هيچ گاه راضي و قانع نشده و همچنان دريا صفت و هيجان ناپذير خواهد ماند. وي مي گويد: «نمي گويم اگرزني را دوست داري با او زندگي مکن . با او باش اما نسبت به عشق وفادار بمان. يعني از همان لحظه اي که احساس مي کنيد از چيزي خوش تان نمي آيد و آن چيز جاذبه اش را از دست داده است و شما را خوشحال نمي کند از آن دست برداريد (ولو آن چيز همان زني باشد که قبلاً او را دوست داشته ايد) فقط بگوييد متاسفم.» (تفسير آواهاي شاهانه ساراها ص 107) از اشو بايد پرسيد چرا محبت زن و شوهري نمي تواند پايدار بماند و چرا آن دو نمي توانند تا آخر به هم عشق بورزند؟ چرا به اين محبت، نتوان رنگ ملکوتي داد؟ چرا بايد محور اين محبت هواهاي طرفين باشد که ناپايدار و تنوع طلب است؟ چرا نتوان تفسيري آسماني و ثابت و دائمي از عشق زن و شوهر به هم ارائه داد؟ از آنجايي که خانواده در مکتب اشو ويران شده است وي زندگي جمعي و کمون را به عنوان جايگزين خانواده پيشنهاد مي دهد. (آينده طلايي ـ اشو ص 98) خنده دار آنکه اشو نيروي دروني را به عنوان راهبر به انسان معرفي مي کند که بايد به آن احترام گذاشت و از طرف ديگر «گمراهي» را بر آن نيرو به رسيمت مي شناسد. وي مي گويد: نداي درونتان را ارج بنهيد و از آن اطاعت کنيد. به خاطر داشته باشيد من تضمين نمي کنم که آن ندا هميشه شما را به راه راست هدايت کند. بيشتر اوقات شما را به گمراهي مي برد . اين حق شماست که آزادانه به گمراهي برويد. (شهامت ـ اشو ص 26) وي پا را از همه اينها فراتر گذاشته و عرفان ادعايي خود را چنين درمقابل خدا قرار ميدهد : حتي در مقابل خداوند بايستيد ... درستي و نادرستي امور را به کنار بگذاريد... (همان ص 27) 3 ـ عرفانهاي کاذب فاقد نظام عقيدتي منسجم و عميق اند. به عبارتي از منظر تئوريک و نظري بسياري از آنها، اصول جهان شناختي و فلسفي مشخص و قابل ارائه اي ندارند. آنها هم که چيزي مطرح نموده اند مبناي قابل دفاعي در مواجهه با ديگر مکاتب ندارند و جهان بيني محکمي براي آنها تصور ندارد . در اين مکاتب ـ لااقل در بسياري از آنها ـ حقيقت و کشف آن و وصول به آن حتي در حد ادعا هم مطرح نيست. در تعاليم کريشنا مورتي آمده است: حقيقت سرزميني است بدون معبر. راهي به سوي آن نيست.... ( تعاليم کريشنا مورتي ص 14). معلوم مي شود مکتبي که حقيقت را دست نايافتني مي داند بالطبع راهي براي رسيدن به آن هم نمي شناسد و اگر هم راهي پيشنهاد دهد بر معضلات مبنايي خود نه فقط کمکي نکرده است که تعارضي هم به بار آورده است. به همين علت در اين مسلک کلمات و جملات مبهم و نامفهوم فراوان يافت مي شود به گونه اي که پيروان آن، اصلا در صدد دريافت تعاليم بي پرده و روشن بر نمي ايند. در مکتب اسلام به برکت تعليمات عميق هستي شناسي در قرآن و روايات اسلامي، علوم مختلفي از قبيل تفسير، فلسفه، حديث، اصول، فقه، کلام و ... شکل گرفته اند و عرفان اسلامي از چنين نظام عميق معرفتي برآمده است و از چنين پايه مستحکمي برخوردار است . دراين مکتب راه رسيدن به حقيقت باز و اصلا هدف هستي رسيدن به حقيقت است .وَ الَّذينَ جَاهَدُوا فينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا.( ) 4ـ عرفان هاي کاذب نه فقط فاقد جهان بيني دقيق و علمي، که گاهي در ناحيه بايد و نبايد ها (ايدئولوژي)، دستوراتي بس ابتدائي دارند و يا لااقل بسياري از اعمال و افعال آدمي را بلاتکليف و بدون حکم، مهمل گذاشته اند. توصيه هاي اخلاقي کلي که قابل تاويل به سبک ها و اشکال مختلف است از مميزات اين عرفان ها است. خوب است دستورات متنوع و متعدد اسلامي در زمينه هاي مختلف (اعم از مکروه، مستحب، حرام، واجب ...) با افعال و اعمال مورد توصيه در اين مکاتب مقايسه شود تا جامعيت عرفان برآمده از شريعت اسلامي بيشتر روشن شود. حتي اگر تکثر حرکات جسمي در يوگا ـ که در حقيقت ورزشي بيش نيست و بالغ بر ده هزار است ـ باز خود را چشم گير نشان دهد با کمي توجه معلوم مي شود که تمامي اين حرکات فقط ناظر به تقويت جسم و حصول آرامش ظاهر است و دستوري تعيين کننده در زمينه هاي مختلف مورد ابتلاء از جمله حوزه خانواده و اجتماع و ... ندارد . مع الاسف گاهي بعضي از مدعيان عرفان که مسلک خود را اسلامي و حتي شيعي معرفي مي کنند در صدد نفي شريعت و احکام فقهي بر مي آيند وبه نام حقيقت شريعت را قرباني مي کنند. ممکن است در مرحله نظر اين مطلب را انکار کنند اما در سلوک ادعايي خود، عملاً شريعت و احکام ظاهري دين را به دست فراموشي سپرده اند و به پيروان خود چنين تعليم مي دهند. در حاليکه بزرگان عرفان اسلامي اين نسبت را به شدت رد مي کنند . ابن عربي -که در عرفان اسلامي جايگاه رفيعي دارد- دراين باره ميگويد: بدان که من در مکر الاهي و چگونگي در امان ماندن از اين مکر دقت کردم، چاره اي به نظرم نرسيد جز آنکه بايد دست به دامن شريعت زد؛ بنابراين اگر خداوند کسي را بخواهد به سوي خير و سعادت هدايت کند و از گرفتاريهاي مکر در امان بدارد، کاري ميکند که او هيچگاه ميزان شريعت را از دست نگذارد... هيچ بندهاي نبايد از اين ميزان غفلت کند... هرکه بخواهد از مکر حق ايمن بماند، بايد ميزان شريعت را از دست ندهد؛ ميزاني که آن را از پيامبر به ارث برده و فرا گرفته است. پس هر چه از طرف خدا دريافت کند آن يافته ها را در اين ميزان بگذارد؛ اگر با ميزان شرع پذيرفته شد آن را داشته باشد و گرنه ترکش کند. ابن عربي سفارش ميکند که حتي بايد دريافت هاي غيبي و الهامات معنوي را نيز با ميزان شريعت سنجيد. او ميگويد: اهل اللّه در اين مورد اختلاف ندارند. بسياري از بزرگان حوزه کشف و شهود گرفتار آشفتگي شده، از نظر تشخيص حالات خود دچار پيچيدگيهاي مکر ميگردند و لذا بايد ميزان شريعت را از دست نگذارند. ابن عربي حتي پا را فراتر گذاشته مي گويد:”. حقيقت عين شريعت است وي تصريح مي کند: هر که از شريعت فاصله بگيرد، اگر تا آسمان هم بالا رفته باشد به چيزي از حقيقت دست نخواهد يافت!... حقيقت عين شريعت است. شريعت مانند جسم و روح است که جسمش احکام است و روحش حقيقت”.(مجله معرفت، شماره 35) علامه طباطبايي دراين باره فرموده اند: اينکه از بعضي شنيده شده است که ميگويند سالک پس از وصول به مقامات عاليه و وصول به فيوضات ربانيه، تکليف از او ساقط ميگردد، سخني است کذب و افترايي است بس عظيم؛ زيرا رسول اکرم (ص) با اين که اشرف موجودات و اکمل خلايق بودند، با اين حال تا آخرين درجات حيات تابع و ملازم احکام الهيه بودند. بنابراين سقوط تکليف به اين معني دروغ و بهتان است. (مجله معرفت-شماره 4- جايگاه شريعت در قلمرو عرفان) ايت الله بهجت در فرمايشي عميق اين مهم را اينگونه ياداور شدند: مگر ميشود راهي براي رسيدن به خداوند باشد و انرا خداوند از طريق پيامبرانش به مردم نرسانده باشد؟ 5ـ طيف غالب عرفان هاي کاذب، با هدف مراقبه، آرامش، تمرکز و ... براي خدمت به استعمارنو و توجيه فرهنگ و تمدن مادي و مدرن غرب به ميدان آمده اند. در حقيقت آنها آمده اند تا بشر آشفته و خسته از زندگي مدرن را آرام کنند . مأموريت واقعي آنها ، جلوگيري از تجديد حيات دين حقيقي است چرا که بشر سرگردان اگر الام روحي و معنوي خود را تسکين ندهد ، زود است که بنيان تمدن جديد را به چالش بکشد و در برابر آن عَلَم طغيان بلند کرده و تسليم حق ازلي و ابدي شود . « در اواخر قرن بيستم جوانان غربي- که از قفس آهنين تمدن مادي به تنگ آمده بودند- با روي آوردن به شيوه هاي غيرعادي براي تخليه رواني و معنوي خود جريانهايي مثل «هوي متال» را پديد آوردند . آنان در برنامه هاي خود با استفاده از مواد مخدر، رقص، موسيقي تند، طول موج تشعشات مغزي خود را چنان مغشوش کرده اند که رفتارشان از کنترل خارج مي شود. برخي از اين فرقه ها- مثل گانزان رزز- حتي به خوردن مدفوع در مجالس رقص ميپردازند.»(جريان شناسي انتقادي عرفانهاي نوظهور، مظاهري سيف، ص109) روشن است در چنين فضايي دنياي غرب که از نظر سرمايه الهي و دارائي معنوي و برنامه هاي روحي ، دستش خالي بود به مرامهاي شرقي روي آورد و بر اساس تمدن جديد غرب، شبه عرفانهايي را طراحي و روانه ميدان پرتقاضاي معنويت نمود. به عنوان مثال « ماهاريشي ماهاش»- که مهمترين مروج عرفان جديد در غرب است- با کمک گرفتن از تعاليم هندو و بودا، عرفان TM(مديتيشن متعالي) را بر اساس اومانيسم غربي و آموزه هاي سکولاريسم پديد آورد. بنابراين بايد زاد و ولد عرفان هاي جديد را- که هر روز و هر ساعت همچون قارچ ظاهر مي شوند- مولود همين تنوع ذوقها و نيازها و سليقه ها دانست که در فرهنگ انسان گرايانه غرب بر حقانيت همگي صحه گذاشته مي شود. نتيجه اينکه خاستگاه عرفان هاي کاذب، تمدن غربي و مأموريت آنها تسکين آلام بشر مدرن است نه پرداختن به فطرت خداخواهي انسان ها. 6 ـ در بسياري از عرفان هاي جديد هدف و غايت و مطلوب، قدرت تصرف در طبيعت و دستيابي به نيروهاي مرموز غيبي است. به همين علت بسياري از مکاتب طبيعت گرايي را ستايش و ترويج مي کنند . چنين بينشي در عرفان بوميان آمريکا و آفريقا حاکم است. شمن ها چنين تعريفي در عرفان هاي جديد دارند ، يعني افرادي که قدرت جادويي خاص دارند و مي توانند بر طبيعت مسلط باشند و بعضي قواي طبيعي را تسخير کنند و از اين طريق به کسب روزي و مداواي بيماران مي پردازند و اصولاً اعتقاد به جن، ارواح، ديوها ـ که فقط شمن ها قادر به ديدن آنهايند ـ در زمره اعتقادات مسلم در شمنيسم است . غايت عرفان در شمنيسم خواب ديدن است به گونه اي که در حالتي شبيه خلسه و جذبه براي سالک اتفاق مي افتد. تا جايي که کارلوس کاستاندا مقدمات و مراحل رويا ديدن را از منظر تئوري تبيين نموده است و حتي استفاده از موارد توهم زا را ـ که در ميان بوميان آمريکاي جنوبي رواج دارد ـ يکي از اين مراحل بر مي شمارد. ( سفر به ديگر سو ـ ترجمه دل آرا قهرمان ـ ص 154) سوال اساسي در اين جا اين است که براستي تسخير نيروهاي طبيعت از قبيل جن و ... چه ربطي به عرفان دارد ؟ اگر بنا باشد که چنين قدرتي عرفان محسوب شود چرا متفکرين و مخترعين علوم تجربي عارف نباشند؟ و آيا اصولاً دستيابي به چنين قدرت هايي کمال حقيقي انسان محسوب مي شود؟ مخلص کلام آنکه نبايد غافل بود که اصولاً شبه عرفان ها-که همگي پسوند مقدس عرفان را باخود يدک مي کشند- ربطي به عرفان ندارد بلکه در خوشبينانه ترين صورت تنها مي توان آنها را يک فرايند پزشکي ـ تجربي براي درمان امراض جسمي بيماران و يا در جهت تسلط آرامش روان و تمدد اعصاب ديگران و يا يک روشي روانشناسانه يا حد اکثر آنرا يک روش تسلط بر باطن طبيعت تلقي نمود . و بعلاوه تجربه ثابت کرده است که آخرين هنر مکاتب عرفاني و معنويت هاي مجازي، تنها يک نوع معنويت گرايي زميني (نه آسماني) است؛ يعني به سمت نوعي از تجربه هاي شبه معنوي مثل هيپنوتيزم و يوگا و مديتيشن سوق پيدا مي کند. منابع جهت مطالعه بيشتر : 1-آفتاب و سايه ها- محمد تقي فعالي 2-جريان شناسي انتقادي عرفانهاي نوظهور - حميد رضا مظاهري سيف 3- سيري در افاق ، زندگي ايت الله بهاء الديني - حيدري کاش
نظر خودتان را ارسال کنید