باسلام خدمت شما پرسشگر محترم
تناسخ ريشه در عقايد حکماي مشرق زمين دارد و زير بناي عقيده آيينهاي بودايي و برهمني بوده است. گروهي را که عقيده به تناسخ دارند، تناسخيه گويند. اينان معتقدند:افراد انسان ميوه اعمال تلخ و شيريخ خود را در همين جهان ميچشند، زيرا اگر انسان، فرد نيکوکار باشد، روح او به بدن انسان سعادتمند و خوبختي که غرق در عزت و نعمت است و يا به بدن حيواني که مفيد و سودمند باشد، وارد ميگردد. اگر آدم شرور و بد کار باشد، روح او به بدن انسان بدبخت يا حيوان موذي وارد ميشود.
به عقيده اين گروه روحها پيوسته از بدني جدا ميگردند و از طريق توالد و تناسل به بدنهاي ديگر اعم از انسان و حيوان تعلق ميگيرند
در اين باره توجه به چند نکته لازم است:
الف) اولاً تناسخ داراي اقسامي است مانند:1- ملکي، 2- ملکوتي. تناسخ ملکي نيز بر دو گونه است:الف) تناسخ نزولي، ب) تناسخ صعودي.
ب ) در ميان فلاسفه اسلامي و غربي براهيني بر استحاله تناسخ ذکر گرديده که برخي از آنها نافي همه گونههايتناسخ است و بعضي ديگر صرفا تناسخ نزولي يا صعودي را انکار کرده است.
ج ) ابطال تناسخ براساس اختلاف مباني فيلسوفان در بحث حدوث و قدم و کيفيت ارتباط روح با بدن، متفاوت است.
د ) فيلسوفان مشائي که قائل به حدوث نفس بوده و رابطه آن را با بدن، رابطه قابل و مقبول ميدانند،ميگويند:
1- با رسيدن بدن به مزاج مناسب، نفسي حادث ميشود و به بدن تعلق ميگيرد.
2- اگر نفس ديگري که در اثر مرگ بدن خود را رها کرده است، بخواهد به آن بدن جديد تعلق بگيرد، لازم ميآيد که دو نفس به يک بدنتعلق پذيرد.
3- چنين چيزي محال است؛ زيرا هر کس با علم حضوري يگانگي خود را شهود ميکند.
ه ) ملاصدرا نيز با تکيه بر جوهري و اعتقاد به «جسمانيه الحدوث و روحانيه البقاء» بودن نفس، چنين استدلال ميکند:
1- تعلق نفس به بدن يک تعلق ذاتي و ترکيب آن دو؛ ترکيب اتحادي و طبيعي است نه انضمامي و صناعي.
2- جوهر نفس و بدن با يکديگر در حرکت و سيلاناند؛ يعني، در آغاز پيدايش نسبت به کمالات خود بالقوهاند و رو به سوي کمال و فعليت دارند.
3- تا زماني که نفس به بدن عنصري تعلق دارد، درجات قوه و فعليت او متناسب با درجات قوه و فعليت بدن خاص او است.
4- هر نفسي در مدت حيات دنيوياش با افعال و اعمال خود به فعليت ميرسد. ازاينرو سقوط آن به حد قوه محض محال است.
5- اگر نفس پس از مفارقت از بدن بخواهد به بدن ديگري در مرتبه جنيني و مثل آن تعلق بگيرد، ناگزير بدن در مرتبه قوه و نفس در مرتبه فعليتخواهد بود.
6- چون ترکيب نفس و بدن اتحادي و طبيعي است، نه انضمامي (يعني هر دو به يک وجود موجودند) ترکيب بين دو موجود بالقوه و بالفعل محالاست، (اسفار، ج 9، ص 2).
و ) جان هيک ميگويد:اگر رابطه وضع کنوني با کودکي خود را در نظر بگيريم، تنها معياري که ميتواند به وحدت مادر سنين کنوني و کودکي حکم کند، خصوصيات جسماني و روانشناختي ما نيست. زيرا اين دو چنان تحول يافتهاندکه ديگر نميتوان به وحدت شخص حکم کرد؛ بلکه تنها خاطرههاي کمرنگي که من از کودکي خود دارم، ما را به هم پيوند ميدهد. سؤال اين است که در نظريه تناسخ به چه ملاکي ميتوان گفت که فرد کنوني همان فردي است که مثلاًپانصد سال پيش ميزيسته است و کسي راجع به او اطلاع يا خاطرهاي ندارد.
اگر ملاک استمرار خاطره باشد، در اکثر موارد، قريب به اتفاق، فرد هيچ خاطرهاي از زندگي گذشته خود ندارد. اگر ملاک استمرار جسماني است؛ باز در نظريه تناسخ مصداقي ندارد، زيرا در اين نظريه گفته شده [است] که فرد گاهي به عنوان مرد، گاهي به عنوان زن و گاهي در نوع بشري و گاه در نوع ديگري چون يک حيوان به دنيا ميآيد.
تنها ملاکي که ميتوان در اين باره فرض کرد، گرايشهاي روانشناختي است. ادعا ميشود که فرد «ب» که تناسخ يافته «الف» است، همان ويژگيهاي روانشناختي را دارد که «الف» داشته است. اگر «الف» مغرور بوده است «ب» نيزمغرور است و اگر «الف» در طي زندگي گذشته خود به هنرمندي بزرگ تبديل شده است، «ب» زندگي خويش را باگرايش شديد هنري آغاز ميکند و... . اما بايد توجه داشت که در دو فرد معاصر که ويژگيهاي مشابهي دارند، نميتوان آنها را «يک فرد» ناميد. پس در مورد بحث ما که دو فرد هم زمان نيستند، اين شباهت بايد در اغلب موارد چنان عام وگسترده باشد که بتوان براي آن مصاديق مختلف و متعددي برشمرد، چرا که ممکن است «الف» و «ب» متعلق به نژادهاو انواع و محصول تمدنها، سرزمينها و دورههاي تاريخي مختلفي باشند؛ ولي چنين شباهتهاي عامي به خودي خود هرگز موجب نميشوند که ما اين دو فرد را شخص واحدي بدانيم، (جان هيک، فلسفه دين، ترجمه:بهرام راد، ص 276 -269).
ز ) اين که تصور کردهايد با تناسخ فرصت بيشتري به انسان داده ميشود تا از خواب غفلت به درآيد و به ساختن خويش و پويش راه کمال همت ميگمارد، تصوري نادرست است؛ زيرا:
1- خداوند همه ابزارها و لوازم هدايت و رشد و کمال را براي انسان در طول حيات دنيايياش به او عنايت فرموده و فرصت کافي را به او عطاکرده است.
2- انسان با افعال و کردار خويش، ملکات نفساني خود را ميسازد و پس از آن که چيزي در انسان ملکه شد و شخصيت ماندگار و جاودان آدمي را ساخت، ديگر در آن تغيير و تبديلي راه ندارد. از همينرو حتي قائلين به تناسخ ميگويند:انسان بداخلاق، ملکه کژخلقي را بر اثراعمال پيشين با خود به کالبد جديد ميآورد و آدم خوشخوي نيز خلق نيکو را در پرتو اعمال گذشته به ارمغان ميآورد. بنابراين تناسخ فرصتيدوباره براي خودسازي نيست، بلکه تجلي دوباره ملکات را شمه پيشين در کالبدي نوين است.
3- نه تنها تناسخ هيچ تأثيري در دگرگوني آدمي ندارد؛ بلکه قرآن مجيد به صراحت ميفرمايد:اگر بعد از تحقق قيامت نيز مجرمان غافل را به دنيابازگردانيم، دگربار به اعمال زشت و نادرست روي ميآورند. در سوره انعام (آيه 27 - 28) چنين آمده است: ولوتري اذوقفوا عليالنار فقالوا يا ليتنا نردّ ولا نکذّب بايات ربّنا و نکون من المؤمنين* بل بدالهم ما کانوا يخفون من قبل ولو رد والعادوا لما نهواعنه وانهم لکاذبون ؛ و اگر حال آنها را آن گاه که بر آتش دوزخ بازشان دارند بنگري، خواهي ديد که ميگويند:اي کاش به دنيابازگردانده ميشديم تا ديگر آيات پروردگارمان را تکذيب نکنيم و از مؤمنان باشيم* آري آنچه را که مخفي ميداشتند اکنون برايشان آشکارشد!واگر بار ديگر به دنيا بازگردانده شوند، همان اعمال زشتي که از آن نهي شدهاند را تکرار خواهند کرد و هر آينه آناندروغگويانند».
براي آگاهي بيشتر ر.ک:
1. حيات جاودانه، امير ديواني.
2. به سوي جهان ابدي، زين العابدين قرباني، ص 288 به بعد.
3. منشور جاويد، آيت الله سبحاني، ج 9، ص 161 و ص 190 به بعد.
موفق و پيروز باشيد.
نظر خودتان را ارسال کنید