باسلام خدمت شما پرسشگر محترم يک روز صبح، اميرمؤمنان (ع) به فاطمه (س) فرمود: - آيا چيزى براى خوردن داريم؟ فاطمه (س) گفت: نه. به خدايت که پدرم را به نبوت و تو را به امامت برگزيد، سوگند که دو روز است که در اين خانه غذايى کافى وجود ندارد، آنچه بود به شما و فرزندانم حسن و حسين داده ام و خود هيچ نخورده ام. - امام (ع) فرمود: فاطمه جان، چرا به من نگفتى تا در پى غذا روم؟ فاطمه (س) گفت: يا ابَاالحسين، اِنّى لَاَسْتَحْيى مِنْ اِلهِى اَنْ اُکَلِّفَ نَفْسَکَ مَا لاتَقْدِرُ عَلَيْهِ ؛ «اى ابوالحسن، من از پروردگارم شرم دارم که تو را به چيزى که توان فراهم آوردن آن را ندارى، مکلف و مجبور سازم». کشف الغمه، ج 2، ص 26. (مطلب مربوط ديگر) نقل است که امام على (ع) باغ خود را به 12 هزار درهم فروخت. و همه پول آن را بين فقرا و تهى دستان مدينه تقسيم نمود و دست خالى به منزل برگشت. فاطمه (س) از آن حضرت پرسيد: پول فروش باغ را چه کردى؟ - همه آن را در راه خدا انفاق کردم. - غذاى امروزمان چه مى شود؟ امام (ع) از خانه بيرون رفت، تا غذايى فراهم کند. اما فاطمه (س) از آنچه گفته بود، به سختى دلگير و ناراحت شد و با خود گفت: - چرا چنين برخوردى کردم و چيزى خواستم: فَاِنّى اَسْتَغْفِرُاللّهَ وَ لا اَعُودُ اَبَداً؛ «از خدا به خاطر اين درخواست، آمرزش مى طلبم و ديگر چنين نخواهم کرد». بحارالانوار، ج 41، ص 46. موفق و پيروز باشيد.
نظر خودتان را ارسال کنید