باسلام خدمت شما پرسشگر محترم
از آن جا که خداوند واجب الوجود بالذات و وجود صرف و کمال محض است، فاقد هيچ گونه صفت کمالي نيست، بر اين اساس صفات سلبيه در خداوند به معني سلب کمال نخواهد بود. بلکه صفات سلبي خداوند، سلب نقص و فقدان ميباشند. و با توجه به اين که نقص و فقدان معني سلبي دارد، سلب نقص و فقدان، به سلبِ سلب باز ميگردد، که نتيجه آن اثبات است، يعني در حقيقت صفات سلبي خداوند، بيانگر اثبات کمالات وجودياند.
از طرفي، همه نقصها و فقدانها ريشه در امکان و نيازمندي دارند، بدين جهت ميتوان گفت: بازگشت صفات سلبي به يک سلب است و آن سلب امکان و نيازمندي است.
بر اين اساس، برخي از صفات را که از خداوند سلب ميکنيم، مقصود جنبه نقص و فقدان آنهاست، نه جنبه کمال و وجدان آنها، مثلاً وقتي ميگوييم: خداوند جوهر نيست، جوهريت بيانگر سه مطلب است، يکي اين که قائم به غير نيست (در مقابل عرض) و ديگري اين که ماهيت دارد، و سوم اين که وجودش محدود است. آنچه از خداوند سلب ميشود دو مطلب اخير است، اما اين که خداوند در وجود خود قائم به غير نيست، خود از صفات کمال است، و نفي نميشود.
در کتب کلامي، برخي از صفات سلبيه که مورد اختلاف واقع شده است و کساني به آنها قائل شدهاند، و يا لازمه پارهاي از عقايد برخي از مذاهب و اديان است، مورد بحث قرار گرفته است، از آن جمله است: شريک و مثل و ترکيب در ذات. اين صفات سلبيه در بحثهاي مربوط به توحيد بيان گرديد و نيازي به بحث دوباره، درباره آنها نيازي نيست. در اين جا برخي ديگر از صفات سلبيه را بررسي ميکنيم:
1. جسمانيت: خداوند جسم نيست، زيرا جسم علاوه بر اين که مرکب است، به مکان نيز نياز دارد. و اين صفات با وجوب و غناء ذاتي خداوند منافات دارد.
2. حلول: زيرا لازمه حلول اين است که وجود، قائم به وجود محل خود و تابع آن باشد، و اين، مستلزم نيازمندي به غير است، بنابراين، آنچه از نصاري و برخي صوفيه نقل شده است که خداوند در جسم مسيح يا برخي عرفا حلول کرده است، مردود است.
3. اتحاد: زيرا اتحاد حقيقي آن است که دو شي چنان با يکديگر در هم آميزند که از آميزش آنها شيء ديگري حاصل شود و آن دو از بين بروند. در نادرستي اين معنا در مورد خداوند جاي ترديد نيست، آري اتحاد گاهي در معناي ديگري به کار ميرود و آن اين که دو چيز داراي ما به الاشتراک باشند، مانند دو فرد انسان که در انسانيت اتحاد دارند، و يا دو ماهيت که در مصداق اتحاد دارند مانند جسم و حرارت، اين نوع اتحاد در مورد خداوند محال نيست، زيرا واجب الوجود و ممکن الوجود در اصل هستي اتحاد دارند.
بايد توجه داشت که گاهي در کلمات عرفاي الهي عباراتي از قبيل، جز خدا چيزي نيست، و هر چه هست خدا است و مانند آن به چشم ميخورد. اين کلمات را نبايد به معني ظاهري آن حمل کرد، بلکه مقصود اين است که همه چيز جلوه ذات و فعل خداوند است، يا موجود بالذات و مستقل جز خداوند نيست. يا اين که عارف به درجهاي از معرفت رسيده است که جز جنبه وحدت و حقيقت هستي چيزي را نميبيند، و به جنبه کثرت، توجهي ندارد، و به گفته سعدي:
همه هرچه هستند از آن کمترند که با هستياش نام هستي برند
3. جهت: زيرا جهت عبارت است از نقطهاي که ميتوان به آن اشاره حسي کرد، و موجودي که داراي جهت باشد، جسم يا جسماني است.
4. حلول حوادث در خدا: زيرا لازمه آن اين است که خدا محل حوادث باشد که مستلزم تغيير و انفعال و حدوث ذات الهي است که همگي ملازم با محدوديت و نيازمندي ميباشند.
5. الم و درد: زيرا الم و درد در جايي است که از دو موجود زنده که خاصيت متضاد دارند، يکي بر ديگري غالب آيد، و در ساختار ديگري خلل ايجاد کند، چنان که ويروسها در بدن انسان و حيوان منشأ درد ميگردند، و از آنجا که موجودي رقيب و ضد خدا وجود ندارد، الم و درد به معناي ياد شده در مورد او متصور نيست، و مقصود از کراهت و ناخشنودي که در مورد خداوند به کار ميرود اين است که چون خداوند خير و کمال مطلق است، خير و کمال را ميپسندد و کارهايي را که برخلاف آن باشد دوست ندارد و پسنديدن و نپسنديدن امري غير از تألم و احساس درد است.
6. لذت جسماني: زيرا لذت جسماني مسلتزم جسمانيت است که بر خدا محال است. ولي لذت عقلاني در مورد خداوند محذور عقلاني ندارد، زيرا حقيقت آن عبارت است از ادارک کمال وجودي، و از آن جا که خداوند کمال مطلق است و به ذات خود علم دارد، فرض لذت عقلي به معناي ياد شده در مورد او روا است، هر چند برخي از متکلمان به خاطر اين که چنين صفت يا اسمي در قرآن و روايات وارد نشده است اطلاق آن بر خداوند راجايز ندانستهاند. لازم به يادآوري است که لذت عقلاني در اصطلاح فلاسفه و متکلمان «ابتهاج» ناميده ميشود.اينها نمونه هايي بود به محضر شما .
موفق و پيروز باشيد.
نظر خودتان را ارسال کنید